خاطرات
وقتی من عروس خانواده فطرس شدم، حاج مهدی در کلاس چهارم ابتدایی مشغول به درس خواندن بود که این اتفاق در زمان امتحانات خرداد بود و حاج مهدی آن زمان امتحانات خرداد را در پیش رو داشت؛ زمان تحویل کارنامه ها که فرا رسید من هم در منزل پدری همسرم بودم که زمانی که می خواستم به منزل خودمان بروم، حاج مهدی مرا با اصرار نگه داشت و گفت که لطفا بمان تا من بروم و شیرینی قبولی در امتحاناتم را برایت بخرم و بیاورم. من هم قبول کردم و منتظر او ماندم که دوید و به سر کوچه رفت و برایم بستنی محلی شهرمان را خرید و آورد. با هم روی پله ها توی حیاط نشستیم و با هم بستنی خوردیم.
چون محل کار همسر من در تهران بود، زمانی که به تهران می رفت، حاج مهدی به من می گفت که هر کاری که داری به من بگو تا برایت انجام دهم و از هیچ کمکی هم دریغ نمی کرد. با این که سن کمی داشت اما در زمان غیبت همسرم، در قبال من احساس مسئولیت می کرد و به من کمک می کرد.
وقتی حاج مهدی به سن ازدواج رسید و بعد از اینکه خانواده اش برای خواستگاری اقدام کرده بودند، اگر برای تحقیق از من سوالی می کردند و در مورد حاج مهدی می پرسیدند، به آن ها می گفتم واقعا حاج مهدی داماد خوبی برایتان می ود چراکه بسیار دلسوز و مهربان در مورد خانواده اش است و من پیش بینی می کنم که حتما همسر خوبی می شود که همین طور هم شد.
ایشان بسیار مهربان و صمیمی با درک بسیار بالایی نسبت به همسر و فرزندش داشت.
مواقعی که همسرم برای ماموریت و سفر چند روز و یا چند ماهی به خانه نمی آمدند، حاج مهدی مرتبا با ما تماس می گرفت و جویای احوالمان بود و تاکید می کرد که اگر کاری دارید و یا چیزی نیاز دارید حتما به من بگوید و ما را به خانه خود دعوت می کرد. مواقعی هم پیش می آمد که وقتی حاج مهدی می خواست از محل کار باز گردد، به منزل ما می آمد و جلوی در می ایستاد و جویای احوالمان می شد و می رفت که هر چقدر بچه ها به او می گفتند که بفرما تو، خستگی در کن، می گفت نه! خانم عمو و حسین تنها هستند، باید بروم.
فرزندان من به عمویشان بسیرا علاقه داشتند و این علاقه دو طرفه بود و حاج مهدی هم آن ها را بسیار دوست داشت. او با همه فامیل و خانواده به همین صورت بود و به همه محبت می ورزید. شهادت حاج مهدی در روحیه همه بسیار تاثیر گذاشت و همه را ناراحت کرد. اولین روز عید دخترم بسیرا بی قرار بود و می گفت من هر سال صورت گرم و مهربان عموجانم را می بوسیدم ولی امسال بر سنگ مزارش بوسه می زنم. خیلی دلم برایش تنگ شده است.
شبی که قرار بود فرزند حاج مهدی بدنیا بیاید، من و همسرم به بیمارستان رفتیم و حاج مهدی را دیدم که در سالن انتظار بیمارستان راه می رود و نوزادی سه ماهه نیز در آغوش اوست که هسرم به شوخی به او گفت: چه زود بچه ات سه ماه شد، مبارک باشد که حاج مهدی خندید و گفت، داداش این نوزاد دایی پسرم است که انشالله قرار است سه ماه از خواهر زاده اش بزرگتر باشد.
مواقعی که به بروجرد می رفتیم و بچه ها خبر دار می شدند که عمویشان هم در بروجرد است بسیار خوش حال می شدند و ذوق می کردند چون با حضور حاج مهدی به همه خیلی خوش می گذشت و لحظات شیرین رقم می خورد. عید سال 90 در ایام تعطیلات همه برای گردش به مکانی سرسبز در جاده دانشگاه بروجرد رفتیم و از زمانی که ما سوار ماشین حاج مهدی شدیم، ایشان برایمان با لهجه لری لطیفه تعریف می کرد و سعی داشت که با ما خوش بگذرد و در کل در تمام این سال ها هرگز کاری نکرد که کوچکترین آزردگی خاطری در ذهن بقیه به جا بماند. همچنین حاج مهدی بسیرا صبور و مهربان و فداکار به حال خانواده بودند و بسیار ریز بین و باهوش بطوری که هیچ چیزی از نظر حاج مهدی دور نمی ماند و زمانی هم که به منزل ما می آمدند اگر ما قبلا تغییری در چینش خانه ایجاد می کردیم، سریع تبریک می گفتند و اظهار خوش حالی و رضایت می کردند.