برادرانه
من سه خواهر و یک برادر داشتم. همبازی کودکی من ماشاالله بود و به جز همدیگر کسی را نداشتیم، آن زمان که توپ نبود. دستمال کهنه را نخ میبستیم و توپ بازی میکردیم. بزرگتر که شدیم زورخانه و کوهنوردی شد کار من. ماشاالله اهل ورزش نبود، بیشتر اهل مطالعه بود. مدرسه را ول کرد. هرچه حقوق می گرفت خرج من و مادرم و شمسی خواهرم میکرد. قبل از اینکه انقلاب بشود، تیپ قشنگ و زیبایی داشت. شیک و تمیز بود ولی از ۱۵ سالگی تیپاش عوض شد. سخت درگیر فضای انقلاب شد. کار می کرد و نماز و روزه و مسجدش هم ترک نمی شد. یک روز مامورین ساواک اسلحه به دست ریختند توی مدرسه و از من بازجویی کردند:
– ظهرها کجا می روی ناهار میخوری؟ پسرجان تو کوچکتر از این حرفها هستی! تو را در استانبول دیده اند. برای چی مدرسه استانبول می روی؟
گفتم:آقا میرویم آنجا نماز میخوانیم.
– تو چه نسبتی با سید محمود طالقانی داری؟ با او دوستی؟ فامیل شماست؟
– نخیر ایشان امام جماعت مسجد ما هستند.
– با کی میروی؟
– با داداشم ماشاالله.
آمدند خانه ما شروع کردند به گشتن، من هم یک مقدار اعلامیه داشتم، پیدا کردند، اعلامیهها و مرا با هم بردند ساواک و پشت مدرک تحصیلی من نوشتند:
هیچ مرکز فرهنگی و تحصیلی شما را قبول نمی کند.
از فردای آن روز نرفتم مدرسه. ۱۳۴۲ بود که ترک تحصیل اجباری کردم.
بیشتر از همه ماشاالله روی من تاثیر گذاشته بود.
راوی: محمد استاد مرتضی برادر شهید
پول دستی
یکبار آقا ماشاالله با همسرم مرتضی در خیابان لاله زار راه می رفتند، یکدفعه ماشاالله به آقا مرتضی می گوید:
– بیا برویم آن طرف خیابان. آقا مرتضی هم که تعجب کرده بوده، میگوید چه شده؟
ماشاالله میگوید:
– آقا مرتضی! این بنده خدا از من مقداری پول دستی گرفته و هنوز قرض را پس نداده. می ترسم نداشته باشد و من را ببیند و خجالت بکشد، خدا را خوش نمی آید.
راوی: خواهر شهید