روایت زندگی شهید ابوالفضل رضائیان جهرمی
یک هفته از ماه رمضان گذشته بود که به دنیا آمد(۰۱-۰۱-۱۳۴۴) درست اول بهار. آمد و شد چهارمین بهار زندگی حاج حبیب الله، اسمش را گذاشتند ابوالفضل. انتخاب حاج حبیب الله بود این نام یک پسرمهدی و دیگری ابوالفضل. سبزه رو بود و با نمک. جثه کوچکی داشت و بدنی نحیف. چهار پنج سالگی اش مثل همه پسر بچه ها به بای و شیطنت گذشت. پاتوق تمام شیطنت هایش میوه فروشی حاج حبیب بود. هفت ساله شد که به مکتب خاله رفت. حاج حبیب دوست نداشت ابوالفضل به مدرسه برود. معتقد بود اول مکتب بعد مدرسه. از همان هفت – هشت سالگی سعی میکرد نماز و روزه اش ترک نشود. با همان قد و قواره اش کمک حال پدر بود.
ده – دوازده ساله بود که انقلاب به روزهای حساسش نزدیک ترمی شد. در این میان، شیطنتهایش هم، انقلابی شده بود!! به طوری که روی بادبادکش می نوشت مرگ بر شاه و به هوا می فرستاد. آنقدر انقلابی شد که سال پنجم دبستان به خاطر توهین به شاه مملکت در انباری مدرسه زندانی اش کردند.حتی در مراسم صبحگاهی هم که در آن برای شاه مملکت دعا می کردند حضور پیدا نمی کرد. با اوج گیری انقلاب، ابوالفضل در تظاهرات های علیه نظام شاهنشاهی شرکت میکرد از برنامه های ثابتش،تکثیر و پخش اعلامیههای امام (ره) بود.
از بهمن ۱۳۵۷ تا شهریور ۱۳۵۹ زندگی ابوالفضل خلاصه میشد در بسیج و مسجد و همراهی با بچههای تیپ ۷۷. با شروع جنگ با انکه پدر و مادر، به خاطر سن کمش مخالف حضور او در جبهه بودند،اما ابوالفضل با ۸ نفر از هم محلیها بدون اجازه از پدر و مادرهایشان به آبادان رفتند. پا قدمشان خوب بود، حضورشان با شکست حصر آبادان همزمان شد. این حضور مقدمهی حضور مداوم ابوالفضل در جبههها شد هرکسی از او میپرسید: در جبهه چه میکنی؟ میگفت تدارکاتچیام!! غافل از آنکه ابوالفضل با همان سن کمش کار اطلاعات – عملیات انجام میداد. در حالی که این کار مهارت زیادی میخواست و مرد میدان. حضور ابوالفضل در جبههها و عملیاتهای مختلف، جراحتها و زخمهایی را در جسم او به یادگار گذاشته بود. از جمله جراحتهای ناشی از بمباران شیمیایی حلبچه!
هر چند شیمیایی بودن خود را از همه مخفی کرده بود اما آثار آن در سال ۱۳۸۴، با تزریق خونهای آلودهای که از کشور فرانسه وارد شده بود، بروز پیدا کرد و همان باعث شد تا شهید ابوالفضل رضائیان در اردیبهشت ۱۳۸۵ به خیل یاران شهیدش بپیوندد. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
اعتراض هرگز!
ایشون توی ماموریت هم، مروج بود.چه بسا مروج هر عبادت! البته بازار معنویت در جبهه خیلی داغ بود. ابوالفضل از لحاظ اخلاقی خیلی آرام، متین و خوش اخلاق بود. همیشه می خندید؛ حتی اگر اعتراضی هم داشت با خنده و خوشرویی بیان می کرد. در تمام سالهایی که من با ایشون بودم، اعتراضی ازش ندیدم، رضایت مطلق بود. خب بعضی از بچه ها برای رفتن به شناسایی از هم سبقت میگرفتند و این مطلب از آنها دائماً بیان می شد که چرا منو گذاشتین دیده بان!! چرا نذاشتین شناسایی؟! اما من از شهید ابوالفضل رضائیان اعتراضی سراغ ندارم. همیشه خوش رفتار بود. مثلاً ما پست های کاریمون شنود بود، دیده بانی بود، پست های مختلفی داشتیم. اما همیشه سر قضیه شناسایی جر و بحث بود. چرا من رو نمی فرستی؟! حتما من تنبلم! حتما فکر می کنی من می ترسم؟! من رو لایق نمی دونی؟! ما که مسئول بودیم باید دعواها رو رتق و فتق می کردیم. اما توی این اعتراضها من اصلاً چیزی از ابوالفضل یادم نیست. روحش شاد.
شهید به روایت همرزمش حاج کاظم
بسم رب الشهداء و صدیقین
با سلام و درود الهی بر انبیاء الهی و بر امام بزرگوار این نایب به حق امام عصر روحی له الفدا، دنباله وصیت نامه خود را به شرح زیر شروع میکنم.
پیش از هر چیز سخنی دارم با تو ای معبودم؛ خدا یک عده از جوانها هستند که تفریحگاهشان سینماهاست یا به لب دریا میروند ولی خدا من هم برای خودم تفریحگاهی دارم و آن جبههها است. خدا من این تفریحگاه را جهت رضای تو انتخاب کردهام. خدا میتوانستم من هم به فکر چند روز دنیایم باشم ولی خدا سختیهای دنیا را قبول کردم تا رضای تو را بدست بیاورم. خدایا من گدای در خانه تو هستم چگونه گدای در خانهات را از در خاانهات میرانید. خدا یکی گناه میکند ولی فرار میکند ولی این بنده حقیر با پای خود به در خانه تو آمده ام و دست گدائی خود در این دل شب که تمام گداها در خواب هستند بلند میکنم و میگویم ظلمتُ نفسی، ظلمتُ نفسی.
هم اکنون سخنی دارم با تو ای مولایم حسین، حسین جان من غریب هستم دَرِ خانه تو و تمام شهدا. آخر من توشهای ندارم که جزء دوستان و مقربان درگاه تو باشم ولی بدان که گرد و خاک بسیاری از کسانی که عاشق زیارت تو بودن و جهت آزادی کربلای تو میجنگند یا میجنگیدن طوطیای چشم این حقیر شده است و روایت است که هر کس گرد و خاک کفشهای زائران حسین درون چشمش رود، فردای قیامت شفاعت حسین شامل حال او می شود…