غم انگیزترین داستان یک جمله ای
از مأموریتهایش چیزی نمیگفت. حتی وقتی یکی از همکارانش با ما تماس گرفت تا مجروحیتش را اطلاع دهد، از اینکه ما نمیدانستیم او در سوریه است، متعجب شد!
خیال میکردم در تهران یا حداکثر یکی از شهرستانهای ایران باشد. خبر زخمی شدن او را ابتدا به پدرم دادند. پدرم هم بلافاصله به من خبر داد. از نگرانی نمیدانستم چه کنم. با شمارهای که پدرم به من داده بود، تماس گرفتم. گفتند:« زخمی شده و در بیمارستان است. برایش دعا کنید.» قرار شد باز هم با من تماس بگیرند. تا شب خبری نشد. از شدت اضطراب دستم به هیچ کاری نمیرفت. خبر شهادت یدالله در شبکههای اجتماعی پخش شده بود و من همچنان بی خبر بودم. دوستان و آشنایان تماس میگرفتند و جویای حالش میشدند. من هم میگفتم خبری نیست و بعد از مختصری حرف زدن، تلفن را قطع میکردم. جو خانه سنگین بود. با تاریک شدن هوا دیگر بغضم گرفته بود. انتظار همچنان ادامه داشت. ساعت یک نیمه شب تلفن زنگ خورد. سریع جواب دادم تا قطع نشود. مسئول ایثارگران محل کار یدالله بود که بی مقدمه، غمگینترین کلماتی که در عمرم شنیده بودم را ادا میکرد:« یدالله شهید شد.» و بعد تسلیت گفت. نمیشنیدم. تلفن از دستم افتاد و بغضم ترکید. ماتم برده بود. چشمانم سیاهی رفت و به سختی نفس میکشیدم. انگار چیزی راه نفسم را بند آورده بود. بغضی بزرگ، شهادت یدالله. بارها با خودم مرور کرده بودم. بالاخره روزی تماس میگرفتند و دیر یا زود این خبر را به من میدادند. بسیار تلختر از آن بود که بتوانم با جملات کوتاه مسئول ایثارگران، هضمش کنم. شوکی که آن روز به من وارد شد را هرگز فراموش نخواهم کرد.
راوی: همسر شهید
پراید سوار
بارها به او گفته بودم:«بابا ناسلامتی تو فرمانده هستی! این پرایدت را بفروش یک ماشین بهتر بخر.» گوشش بدهکار نبود، میگفت:«میبینی که همین پراید کارم را راه انداخته. ماشین بهتر به چه کارم میآید؟» این سادگی در تمام زندگیاش مشهود بود. لباسهای گرانقیمت نمیخرید و تنپوشهای سادهای به تن میکرد که همیشه اتو کشیده و مرتب بودند.
اهل فناوری بود و تکنولوژیهای روز را میشناخت. با این حال لزومی به استفاده از تمامی آنها در زندگیاش نمی دید و حتی گوشی همراهش ساده بود. میگفت:«لزوم خرید یک وسیله، نیاز ماست نه فخر فروشی! پس بهتر است خرید ما هم بر همین اساس انجام شود.»
راوی همرزم شهید
فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم یدالله قاسمزاده
.