معرفی کتاب
کاک مجید روایتی ماندگار از زندگی پر تلاش و با ذکاوت است که بعد از شهادتش استخبارات عراق را به تعجب وا داشته بود. برادر شهیدش عبدالرضا در خواب مجید را به ادامه دادن راهش دعوت کرده بود و او مصممتر از همیشه به ادامه مبارزه در جبهه نبرد با باطل پرداخت. مجید شاهد مظلومیت کردهای همسوی با انقلاب بود و جبهه غرب و فعالیت در کردستان عراق سرزمین شهیدان مظلوم را برگزید. او در کنار فعالیت های اطلاعاتی برون مرزی خود، ارتباط معنوی خاصی با مردم کرد عراق برقرار کرده بود و به آنها با تمام توان کمک میکرد. کاک مجید در حین انتقال گروهی از منافقین گروهکهای ملحد از منطقه ای کوهستانی، توسط آنان مظلومانه به شهادت رسید اما یاد و نامش همچنان در ذهن مردم آن دیار که او را مجیب الرحمان صدا میکردند باقی است، دیاری که با هر بارش برف از آسمان یاد صدای روضههای سوزناک مجید برای سیدالشهدا(ع) میافتند و اشک صورت هایشان را خیس می کند.
برشی از کتاب
بعد از نماز که مجید به خانه برگشت، خدیجه رختخواب او را پهن کرده بود. دست و رویش را شست و نشست به تعریف کردن از جبهه. از مواقعی که آقاجان را دیده بود و از دیدارهای کوتاهی که با حمیدرضا داشت.
- راستی به خانمهای همسایه چه گفته بودی؟! همچین دلخور آمدند دم در و از رفتار تو گله میکردند.
مجید ابرو در هم کشید و زل زد به صورت خدیجه که لبها را جمع کرده بود، اما گوشهی چشم هایش از لبخندی که پنهان می کرد چین افتاده مینمود.
- یکی از خانم ها میگفت: این پسر شما توی جوی آب چیزی پیدا کرده که همش سرش پایین است و جوی آب را نگاه میکند؟
مجید لب فرو بست و با خود گفت:
- آن طور که شما لباس پوشیدهاید و آرایش کردهاید حتی آسفالت زیر پایتان هم خجالت میکشد چه برسد به من.
خدیجه برایش چای آورد.
- بهشان گفتم: والله مجید من شرم و حیا سرش میشود. لابد نخواسته چشمش تو چشم شما بیفتد. گفتم آخر یک نگاه تو آینه به خودتان بیندازید بعد توقع کنید که …
مجید آمد میان کلام او. لب گزه کرد و انگشت اشاره را گرفت سمت او.
- آی…آی حاج خانم. مراقب باش داری میروی تو فاز غیبت و …
مجید حبه قندی به دهان گذاشت و جرعهای از چای خوش رنگ ته فنجان را نوشید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.