شهید محمدناصر ناصری
روایت زندگی شهید محمدناصر ناصری
شهرستان های بیرجند و قائن، در جنوب استان خراسان و در جوار مرز افغانستان قرار دارد و از جمله روستاهای دورافتاده و خاکی آن «سیستانک» است که مردم دینمدار و مومن آن به کشاورزی و دامداری مشغول می باشند.
سال ۱۳۴۰ در روستای کوچک سیستانک از توابع زیرکوه، کودکی پا به هستی میگذارد و بر روی زندگی لبخند میزند که بعدها آوازهی بسیاری می یابد. بزرگ خانواده؛ در گوش مهمان تازه رسیده اذان اقامه میگوید و طی مراسمی نام او را محمدناصر می گذارد.
محمد ناصر آهسته و آرام رشد می کند، بزرگ می شود و جایگاه خود را در کنار دیگر فرزندان خانواده و در قلب پدر و مادرش به دست می آورد. خانواده اش سخت مشغول کار و تلاش هسند، منطقه گرم است و کویری. خشکسالی مصیبتی است که دامن منطقه را می گیرد و تمام تلاشها و رنجهای بی حساب مردم را تبخیر میکند و امیدها خاکستر میشود.
جان بچه ها در خطر است. باری به سنگینی کوه بر دوش پدر و مادر خانواده افتاده است. در چنین فضایی، کسی انتظار مدرسه رفتن و سواد آموختن ندارد. درد اول و آخر و مشکل اصلی «سیر» بودن است و پیدا کردن لقمهی نانی خشک، سوادآموزی کالای لوکس و دور از دسترس به نظر می رسد . در این شرایط پدر و مادری دلسوز و فرهنگ دوست، از آموزش و درس بچه غافل نمی شوند.
محمد ناصر آموزش ابتدایی را در اسفدن ـ۲۴ کیلومتر دورتر از سیستانک ـ به پایان می برد. پدرش، مردی متدین و باتقواست و لزوم خواندن و نوشتن را از زاویه دستورات دینی نگاه میکند و از جانب دیگر محمدناصر در همان نوجوانی و برای یادگیری کلاس های ابتدایی، استعداد ویژه و شگرفی از خود نشان داد.
پدر برای ادامه تحصیل او را به شهرستان بیرجند می فرستد. او در بیرجند، در خانهی دایی خود مسکن میگیرد و دوره راهنمایی و هنرستان را در آن شهر به پایان میرساند و به عنوان شاگرد نمونه و ممتاز شناخته میشود.
اولین گامهای مبارزه
محمد ناصر از همان سنین نوجوانی و با آغاز مبارزات ملت مسلمان و قهرمان کشور بر ضد رژیم سلطنتِ وابسته به بیگانه، با شور و هیجان غیرقابل وصفی به صف مبارزان و مردم انقلابی میپیوندد و جایگاه مناسب خود را در میان دانشآموزان و جوانان انقلابی به دست میآورد.
او در سالهای ۵۶ و ۵۷ در میان جوانان بیرجند شتابناکتر از دیگران و باورمندتر و پرانرژیتر از همصنفان و همسالان خود به قیام و پیام حیات بخش امام(ره) دلبسته بود و برای همراه کردن کلاس و مدرسه با رهبری انقلاب اسلامی و با مردم، شبانهروز تلاش میکرد و در این تلاش، روز به روز مصممتر و باایمانتر گام برمیداشت. چه در پخش پیامهای حضرت امام(ره) که از طریق روحانیت مبارز به دست میآورد، چه در تبلیغ و تحلیل اهداف و آرمانهای مبارزه در میان جوانان محصل و چه در تظاهرات بیرونی و خیابانی همراه با مردم بیرجند لحظه ای درنگ نمی کرد. گویی پیام امام و نسیم انقلاب اسلامی، حیات دیگری بود؛ حیات ابدی که در جان محمدناصر نفوذ کرد، شیدایش کرد و آشفته و پریشان به میدان آورد و تا پایان عمر یک لحظه هم آرام نگرفت.
در سالهای آغازین انقلاب اسلامی به دلیل توطئه های گوناگون دو ابرقدرت شرق و غرب در برابر آن، مساله ضد انقلاب با عناوین مختلف مطرح شد. گروههایی مانند منافقین، امتیها، خلق مسلمان، حزب منحوس توده، فدائیان خلق، کومله و دموکرات و … گروههای یاد شده در جای جای کشور به اغتشاش و ترور و ناامنی دست مییازیدند. او با تلاش و اخلاص و با همت جوانان دوران مبارزه توانست «اولین گروه مدافع انقلاب اسلامی» را در قالب نهادهای انقلابی در منطقه شکل دهد. نهادهایی که برخاسته از متن انقلاب و متکی بر ضرورتها و نیازهای آن تشکیل شده بود و توانست در تداوم، تثبیت، رشد و بالندگی نهضت اسلامی و خنثی کردن دسیسه های ابرقدرتها و گروهکهای اجیر شده نقش اول را ایفا نمایند.
جهاد، عشق شهید ناصری بود!
شهید ناصری در سال ۵۷ از شهر بیرجند دیپلم گرفت. با شروع انقلاب، سخت درگیر حوادث کشور شد و دیگر به طور منظم نتوانست تحصیلات خود را پی گیرد تا این که در سال ۶۷ و با پایان یافتن جنگ، شهید ناصری وارد دانشگاه شد اما گرفتاریها و مشغلهی کاری چنان وقت او را پر کرده بود که علی رغم عشق پرشورش به ادامهی تحصیل، در آن کار چندان موفق نمیشد و تنها از فرصتهای اندکی که پیش میآمد برای تحصیل خود وقت میگذاشت.
با این وجود شهید ناصری تا کارشناسی ارشد در رشته مدیریت درس خواند و همچنان علاقمند به ادامهی تحصیل و جویای علم و دانش بود. یکی از مهمترین عرصه های بروز و ظهور توانایی شهید ناصری جبهه های جنگ حق علیه باطل بود. شهید ناصری ۶ سال از عمر پربرکت خود را در جبهه گذراند و به عنوان رزمندهایی توانا، صبور، لایق، بیباک، مدیر و عاشق در میان رزمندگان اسلام شناخته شد.
او بارها و بارها خود را به عنوان یک عنصر شایسته و موثر در خط مقدم با دشمن بعثی جنگید و چهار مرتبه مجروح شد و نمونه هایی از ترکشهای دشمن تا آخر عمر با او همراه بود و سند افتخار فداکاری و رشادتهایش به حساب میآمد. استقلال و آزادی این کشور و ملت اکنون مدیون ناصری و ناصریها میباشد که هرچند جسمشان در میان ما نیست اما ما لحظه لحظهی حضورشان را در جای جای کشور و در میان ملت رشید و مسلمان خود احساس میکنیم.
مبارزه، افغانستان و شهید ناصری
با پایان یافتن دفاع مقدس، شهید ناصری عشق ابدی خود را در افغانستان پی گرفت او پیشتر و حتی از کودکی افغانها و افغانستان را می شناخت، درد و رنج و فقر و محرومیت این ملت مسلمان و ستم کشیده را به خوبی حس کرده بود و نیت کرده بود که به این مردم شریف و مومن خدمت کند. در ایران و در افغانستان با گروههای مختلف جهادی و رهبران آنان ارتباط دوستانه و نزدیک داشت. فرقی نمیکرد که آن گروه یا رهبر یا فرد کیست، سنی یا شیعه، عامی یا غیرعامی. با آنان مینشست، مسائل مختلف را تجزیه و تحلیل میکرد و طرح و پیشنهاد میداد. به ویژه در ارتباط با وحدت اقوام مختلف و گروههای جهادی حساسیت ویژه و غیرقابل گذشتی داشت.
شهید ناصری برای نجات انقلاب اسلامی افغانستان یک «نهضت فرهنگی و فکری» را ضروری میدانست و خود با تمام توان در این راه می کوشید. او با اینکه به تخصص های بسیاری آراسته بود، اما یک شخصیت فرهنگی و فکری محسوب میشد، بدین خاطر تلاش میکرد از بعد فرهنگی نیز به مردم این کشور یاری رساند.
شهید ناصری در افغانستان شبانه روز در کنار گروههای مختلف تلاش میکرد و برادران مجاهد خود را یاری میرساند تا بتوانند جهاد فرهنگی و خودسازی را در این کشور نهادینه نماید تا برادری، همدلی و وحدت اسلامی خویش را بازیابند و با تشکیل یک حکومت اسلامی مطابق با فرهنگ ملی، انقلاب اسلامی را به پیروزی نهایی برسانند.
افسوس و صدافسوس که بعضیها کمتر به هشدارهای شهید ناصری توجه کردند تا سرانجام گروه مزدور طالبان با حمایت سازمانهای اطلاعاتی جهانی و همراهی سیاسی و نظامی کشورهایی با پاگذاشتن روی تمام ارزشهای جهادی، بر افغانستان مسلط شد و با به شهادت رساندن شهید ناصری و دیگر دیپلماتهای ایرانی دشمنی خود را با تمام اصول و ارزشهای اسلامی و انسانی ثابت کرد. به ویژه که عزت و حرمت مهمان از اصول پذیرفته شدهی اسلامی و ملی افغانها می باشد اما این گروه با این جنایت خویش روی تمام حکام ظالم گذشته این کشور را روسفید کرد و این عناصر خادم و دلسوز به ملت افغانستان را با شقاوت تمام در ۱۷ مرداد ۱۳۷۷ در کنسولگری جمهوری اسلامی ایران در شهر مزار شریف به شهادت رساند.
سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا
نهایت ایثار
من علاوه بر اینکه در دفتر شهید ناصری کار میکردم، به نحوی از مسائل مالی او نیز باخبر بودم. شهید ناصری با توجه به سابقهی زیادش در خدمت به نظام و انقلاب و مسئولیتهای کلیدی که در طول سالهای متمادی عهده دارش بود، در آن زمان – یعنی سال ۷۴- نه ماشین داشت و نه خانه و این نداشتنها تا لحظهی شهادتش هم ادامه پیدا کرد.
آنچه که من می دانستم او از مال و منال دنیا دارد، دو سه میلیون تومان پس انداز شخصیاش بود. اوایل که در دفتر او کار میکردم، گاهی میدیدم بعضی از بچهها که گرفتاری شدید مالی پیدا کرده بودند، میآمدند پیشش و درخواست وام اضطراری میدادند. او اگر امکانش بود از طریق خود تشکیلات مشکل آنها را حل میکرد والا معرفیشان میکرد به کمیته امداد.
اینکه چرا آنها را معرفی میکند به کمیته امداد، برایم سوال شده بود و دوست داشتم بدانم چه رابطهای با بچههای کمیته دارد که گاهی به صورت خیلی محترمانه و آبرومند، برای بچهها وام جور میکند. بعدها از طریق یکی از کارکنان آنجا، به طور اتفاقی فهمیدم که ناصری همان دو سه میلیون تومان پس انداز خودش را به آنها داده که در چنین مواردی از آن پول به بچهها وام بدهند!
راوی: حسین صداقت – همکار شهید
آزادش نمی کنم!
اختلاف سنی ما زیاد بود. رشته کاریمان هم با هم فرق داشت. علاقه زیادی به کار داشتم. خیلی زود وارد بازار کار شدم. وقتی حاج آقا فرمانده ستاد لشکر ویژه شد. اصرار میکرد که بیا منطقه. من فرم پر کردم و رفتم جبهه. او اصرار داشت که در مهاباد باشم و به خط مقدم نروم.
سال ۶۵ به بیرجند برگشتم. حاجی زنگ زد و گفت که زخمی شده است. برگشت و یک مدتی بود و بعد رفت مکه. بابا یک دوستی داشت به نام حاجی سهراب که شکایتی از ایشان شد و رفت زندان. بابا هر روز میآمد بیرجند و میرفت پیش حاجی که یک کاری کن و این دوست من را نجات بده. حاجی میگفت: من نمیتوانم آزادش کنم. شما برو زندان و ایشان را ببین. وفتی فهمید من رفتهام سر کار و علاقهای به ادامه تحصیل ندارم میگفت: خیلی وابسته به بازار نشوی. وابسته به پول نشوی. سعی کن مردم ازت راضی باشند.
وقتی حاجی در بیرجند بود، من کار و زندگی را ول میکردم و فقط پا به پای ایشان راه میرفتم. کار میکردم. پدرم فامیل بزرگ و شلوغی دارد. خیلی پرجمعیت هستند. این قدر که حاجی محمد تعصب و تأکید داشت که به فامیل سرکشی کند و صله رحم کند، بابا به این کار تأکید نداشت. عمه ما، مادر حاج آقا مقدسی هستند، هر وقت میآمدیم تهران، حاج محمد ما را میبرد که سری به عمه بزنیم. یک عمویی در گازار داشتم و یک پسر عمو در قائن که میرفتیم و آنها را میدیدیم.
علاقه عجیبی به زهرا داشت. آنقدر که هر کسی اینها را میدید، به علاقهشان غبطه میخورد. وقتی خانواده حاجی در زاهدان سکونت داشت، زن بلوچی همسایه اشان بود. یک روز که موقع خداحافظی حاجی از بچهها دیده بود زهرا توی بغل پدرش است و حاجی او را نوازش میکند. موقعی که زهرا را زمین میگذارد، میپرسد: کی میآیی بابا؟ ایشان میگوید: تا ظهر میآیم منتظرم باش.
همین خانم بلوچ به خواهر همسر برادرم گفته بود: اصلاً این وابستگی غیر عادی است. یا این بچه یک طوری میشود یا حاج آقا. دو بار هم طرح ترورش را اجرا کردند که موفق نشدند. در بیرجند و در نهبندان، دو بار قصد داشتند ایشان را به شهادت برسانند. خودش تعریف میکرد که در نهبندان دو تا ماشین توی جاده سر راه ایشان میایستند و چراغ میدهند که حاجی ماشینش را متوقف کند. ایشان هم قصد داشته بایستد و به راننده میگوید: شل کن بایستیم.
راننده که متوجه توطئه میشود، گاز میدهد با سرعت از صحنه دور میشود. همیشه اصرار داشتیم کلت بر دارد. اما قبول نمیکرد. وقتی میآمد مغازه ما خیلی خوشحال میشد. میایستاد و نگاه میکرد به کارهایی که من انجام میدادم. گاهی تذکر میداد. یک جور قشنگی تذکر میداد که برای ابد در ذهن آدم میماند.
در تهران که زندگی میکرد آن قدر دلم تنگ میشد که گاهی یک بلیط پرواز میگرفتم و میرفتم سر میزدم و برمیگشتم و گاهی که هی میرفت و میآمد، اعتراض میکردم و میگفتم: شما وقت میآوری، زود میروی، دیر می آیی. پدر خانمم آقای هاشمی مدام از ایشان میخواست یک خانهای بگیرد. میگفت: همه دنیا را گرفتند، چنین کردند و چنان کردند. گوشش بدهکار این حرفها نبود.
آخرین باری که حاجی آمد بیرجند، رفتن منطقه. حاجی به شکار خیلی علاقه داشت. صبح رفتیم انتقدت و پدر و مار را دیدیم. آنها را بردیم سیستانک پیش پدر خانم حاج آقا و یکی دو ساعتی آنجا بودیم. موقع بهار بود. رفتیم شکار. خیلی تعریف کرده بودند بروید رفتیم و بعد حاجی رفتند مشهد. همه جا تعریف میکردند که حسین من را برد فلان جا و خیلی خوش گذشت. به صحرا و دشت و دمن خیلی علاقه داشت. برنامه ریزی میکرد و میرفتیم بین گله دارها که مینشستند کشک میساییدند. نانی که در بیابان پخته شده را با کشک میخوردیم. دوست و رفقا از پنجاه ـ شصت کیلومتری میآمدند دیدن حاج آقا. سعی میکردیم کسی با خبر نشود. چون وقتی حاجی میآمد، میخواست استراحت کند و مردم دوستش داشتند و نمیگذاشتند آرام باشد و آرامش داشته باشد. وقتی هم که کسی با او صحبت میکرد یا درد دلش را میگفت، او با تبسم نگاهش میکرد.
یادم هست دفعه آخر که آمده بود، مادر گریه کرد و گفت: تو پدر و مادر داری. لااقل بیا که بدانیم … ” این دفعه جوری میآیم که دو هفته اینجا باشم. با بچهها میآیم” رفت و هرگز…
راوی: حسین ناصری ـ برادر شهید
داغ سنگین
جلسه بسیار مهمی در تهران برگزار شده بود مأموریت بودم و جناب سرلشگر هم بودند. مسائل اساسی مطرح میشد و آقای ناصری بسیار مفید و موثر صحبت کردند. تا آنجا که خاطرم هست، همان ایدهها و نظرات، مبنایی شد برای تصمیم گیری آتی ما در طول پنج سالی که همکار بودیم.
ایشان یکی از صاحب نظران اصلی برای تصمیم گیری و فعالیت در زمینه افغانستان در نظام جمهوری اسلامی ایران بودند. زوایا و پیچیدگیهای خاص و مسائل سیاسی، اجتماعی افغانستان را به درستی میشناختند. وقتی درباره مسلمان کشی در آنجا صحبت میکرد، اشک توی چشمهایش پر میشد و میگفت اگر شیعه و سنی کنار یکدیگر قرار بگیرند. این مصایب ایجاد نمیشود. قضایای این کشور توسط شورای امنیت اتخاد می شد. متعاقب آن به تأیید مقام معظم رهبری میرسید و بعد از این مرحله ابلاغ میشد به دستگاههای اجرایی که هر یک کارهای خودشان را انجام بدهند. در طول این پنج سال که ایشان در این زمینه فعالیت میکرد، شاهد کمترین اختلاف نظرها بودیم.
آنقدر نفوذ کلام داشت و همه را مجذوب خود میکرد که وقتی نظری میداد، کمتر کسی در جمع بود که نظر دیگری را ارائه بدهد میدانستند که با خلوص نیت میاندیشد و سخن میگوید.
وقتی درگیری بین شیعیان و نیروهای احمد شاه مسعود روی داد، نیروهای حاکم در کابل درگیری سختی ایجاد کردند شیعیان در جبهه غرب کابل و نیروهای دولتی در اقصی نقاط کابل بودند. نیروهای دولتی با کمک نیروهای صیاف، ضربه سختی به شیعیان زدند و تعداد زیادی از شیعیان مظلوم در این حادثه کشته شدند. آنقدر قصاوت داشتند که پوست سر بعضی از شیعیان را کندند، آقای ناصری در تهران و هم در کابل تلاش بسیاری کرد که مقابل این موج بایستد و این اقدام تکرار نشود و از ادامه آن ممانعت کند.
زمانی که بین شیعیان اختلاف افتاد شیعه در حال دو دستگی بود. آقای مزاری و آقای اکبری تلاش میکردند که در گیری بین دو جناح انجام نشود. دامنه اختلافات در غرب کابل آنقدر زیاد بود که برخوردهای اندکی صورت گرفت. اگر تلاشهای آقای ناصری نبود شاهد خونریزی شیعیان بسیار در غرب کابل بودیم. یادم هست شب سختی را با هم گذراندیم. حوادث در حال شکل گیری بود و ما منتظر شلیک تیراندازی طرفین بودیم و ارزیابی ما این بود که درگیری شود. ناصری تا صبح نخوابید.
شهید مزاری در محاصره کامل در غرب کابل بود و طالبان از چهار آسیاب در حال پیشروی بودند. احمد شاه مسعود از کابل به سمت غرب کابل و شهید مزاری بین طالبان و مسعود قرار داشت. راهی نبود آن منطقه را ترک کند. تا آخرین لحظه با من در تماس بود. میگفت: من مقاومت میکنم از ملت خودم جدا نمیشوم مردم را ترک نمیکنم. ناصری آن شب بیخواب شده بود با هم قدم زدیم، راه رفتیم، فکر میکردیم تماس بیسیمی داشتیم پیک میفرستادیم. راه بند بود و خودمان نمیتوانستیم برویم از هر طریقی تلاش میکردیم قضیه را مهار کنیم تا مسعود به غرب کابل حمله نکند. ناصری اشک میریخت گفت: بیا برویم وضو بگیریم و نماز بخوانیم اینجا جایی است که فقط خداوند متعال بایستی لطف و عنایت ویژهاش را به ما نشان بدهد تا این قضیه ختم شود.
دو رکعت نماز خواندیم حدود دو نیمه شب بود ایشان خیلی تضرّع میکرد. مینالید و از خدا کمک میخواست. به نماز سروقت اعتقاد خاصی داشت سفرهایی در کوههای صعب العبور افغانستان داشتیم و ناصری مقید بود سر وقت نماز بخواند وقتی در دل کوه، آب نداشتیم، با همان مقدار کم آب قمقمه که با خودمان برده بودیم، وضو میگرفت و نماز میخواند.
یک شب کار فوری پیش آمد و لازم بود با ایشان مشورت کنم. وارد اتاقش شدم و تصور کردم خواب است دیدم شمع کوچکی روشن است و ایشان مشغول دعا خواندن است یک حال عجیب و معنوی به من دست داد که هنوز هم آن شب را فراموش نمیکنم.
میگفت: همه فرزندانم را دوست دارم ولی یک دختر کوچک دارم که جدا شدن از او برایم خیلی سخت است ایشان هم وابستگی عجیبی به من دارد. وقتی به افغانستان میآیم، چند روز اول تا به نبودن من عادت کند تب میکند، ولی من سعی میکنم به احساسات خودم غلبه کنم و مسئولیتهای سنگینی را که از طرف نظام به عهده من گذاشته شده، در اولویت قرار میدهم.
راوی: حدادی – دوست و همرزم شهید ناصری
رخنه
همان وقتها که او به افغانستان رفت و آمد میکرد، در یک زمستان سرد، آمد بیرجند. به زودی بنا شد برای انجام ماموریتی، همراه او بروم قاین. ماشینی تهیه کردیم و دوتایی با هم راه افتادیم.
او چون وقتش کم بود و باید دوباره برمیگشت افغانستان، در همان ماموریت تصمیم گرفت سری هم به روستای گازار که تقریباً در مسیرمان بود، بزند تا از دوست و آشنایی که آنجا داشت خبر بگیرد.
در یکی از آبادی های بین راه، درست موقعی که میخواستم تغییر مسیر بدهم و بروم سمت گازار، دستش را گذاشت روی فرمان ماشین و گفت:«چی کار داری میکنی؟»
حیرت زده گفتم: «دارم میرم گازار دیگه حاج آقا!»
در آن آبادی یک پایگاه بسیج بود. از من خواست ماشین را ببرم آنجا. با همان حیرت و تعجب پرسیدم:« برای چی حاج آقا؟»
گفت:«برای اینکه بتونیم یک جای مطمئن پارکش کنیم.»
باز پرسیدم:«پارک برای چی؟»
خونسرد گفت:«حالا بهت میگم.»
ماشین را پارک کردم. خواست تا درهایش را نیز قفل کنم و از هر لحاظ آن را خاطرجمع نمایم.
خوب به خاطر دارم که هوا سرد و سوزناک و آسمان آماده ریزش برف بود. وقتی علت این کار را پرسیدم، گفت:«این ماشین و بنزینش مال بیت المالِ و چون تو گازار کار شخصی داریم، نمی تونیم ازش استفاده کنیم.»
من به این حرفش اعتراض کردم، ولی او از این طرز برداشت من ناراحت شد و به حرفهای من اعتنایی نکرد و در حالی که میرفت طرف جاده، ادامه داد:«اینها یک رخنه های به ظاهر کوچیکی هست که شیطون از همون جاها تو وجود آدم نفوذ میکنه و کم کم کار رو به جایی میرسونه که خدای نکرده به اسم حق و حقوق و این حرفها دست به ظلم و تعدی بزنه.»
گویی خداوند میخواست این بندهی آسمانیاش را در آن صحنه هم بیازماید، چرا که آن روز درست یک ساعت در آن سرما کنار جاده ایستادیم تا بالاخره ماشینی رسید و بردمان گازار. بعد هم همان مسیر را دوباره برگشتیم و ماشین را برداشتیم و راه افتادیم طرف قاین، برای انجام ماموریتمان.
راوی: حجت پناهی، دوست شهید
قسمتی از وصیت نامه سردار شهید محمدناصر ناصری
«چه بگویم زبان قادر به گفتن نیست و دلم از نوشتن عاجز است. من در طول زندگی آنقدر شما را آزردم که نمیتوانم پوزشی بطلبم؛ فقط از خدای بزرگ برای شما اجر و پاداش خواهانم.
شما امانت داران خوبی بودید امانت خدای را خوب نگهداری و ترتیب نمودید. امروز روزی است که می باید امانت را به صاحب امانت باز گردانید. درود بر تو پدری که ابراهیم گونه فرزندت را به قربانگاه عشق می فرستی و درود بر تو مادری که فاطمهگونه فرزندت را تربیت نموده و روانه کربلا می کنی.»
مزار شهید والامقام شهید محمدناصر ناصری در گلزار شهدای بیرجند واقع شده است. روحش شاد و راهش پررهرو باد.
انجمن پیشکسوتان سپاس مستند دلباخته را برای این شهید والامقام ساخته است. برای سفارش این مستندها می توانید به صفحه فروشگاه سایت مراجعه نمایید